گرم زمانه دهد از بلای عشق نجات


در فضول نکوبم دگر به هیچ اوقات

ولی نجات من از عشق کی شود ممکن


گر آسمان چو زمین باز استد از حرکات

مرا نجات بود گر دهد ضلالت نور


مرا خلاص بود گر شود سراب فرات

بگردم از قدم او قطب را بود حرکت


بایستم ز فا گر کند زمانه ثبات

کنم سجود بتی را که مرده زنده کند


دگر به هرچه ارادت کنم کم است ازلات

بهشتیی به کف آرم به از هزار بهشت


چو مونسیم نباشد چه می کنم ز حیات

خوش است بر لب شیرین و پر نمک سبزه


بلی به گرد نمک ساز نا درست نبات

بلای جان منا آفت دلا ز تو ام


به حالتی که در آن باب عاجزم ز صفات

هوای عشق تو چون اوفتاد در سر من


نزول شاه به ویرانه ی گدا هیهات

برابر نظرم ایستاده ای به خیال


به هر طرف که به عمدا نظر کنم ز جهات

کنون که قدرت بخشایش است رحمت کن


هزار یاد نزاری چه سود بعد وفات